جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳
وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست،
نازکانه تن خود را ننهفتی گل یخ!
سرکشی های تبارت را، ای ریشه به خاک
تو چه زیبا به زمستان گفتی، گل یخ!
تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ،
از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
آمدی، عطر وفا آوردی،
همه افسانه ی بی برگ و بری ها را رفتی، گل یخ!
چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
که چو گل ها همه خفتند، تو بیدار نخفتی، گل یخ؟
راستی را، که چه جانبخش به سرمای سیاه
شعله گون، در نگه دوست شکفتی، گل یخ!
به یاد "گل آقا" و حرفهای حسابش.
فردا، شنبه، دوازدهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه
میدان آرژانتین- خیابان زاگرس.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳
سلام!
امروز میخوام یه جور دیگه وبلاگ بنویسم. طولانی. خاطره ای.
امروز کارم با همه کارای قبلیم تفاوت داشت. منظورم از کار، فعالیتیه که آدم به خاطرش حقوق میگیره. من تا حالا کارای مختلفی رو تجربه کردم. از نقاشی برای اتاق بیمارستان گرفته تا غرفه داری و بوفه داری و ویراستاری کتاب کمک درسی. اینا رو دوست داشتم، چون یا از روی علاقه انجامشون میدادم یا آسون بودن! فاز اول این کاری هم که الآن داریم انجام میدیم، همش کارای پای کامپیوتر بود: سرچ و اکسل و... . اما این فاز دومش اصلا یه چیز دیگه س. یه جور طرح امکان سنجیه. باید بری کتابخونه وزارتخونه ها و سازمانهای مختلف و تحقیق کنی حسابی! یه مقدار خسته کننده و انرژی بره اما یه جورایی جالب هم هست.
امروز از نظرهای دیگه هم روز خاصی بود. دو تا از دوستای دبیرستانمو دیدم. تو همون محله ها که مدرسه مون بود. یکی سوار اتوبوس بود که منو دیده بود و اون یکیم تو کتابخونه وزارت صنایع. یاد اون روزا افتادم: اون مقنعه های بلند دست و پاگیر، اون روپوشهای سرمه ای جلوبسته، که باعث شدن هنوز هم که هنوزه مانتوهای جلو بسته رو به همه نوع مانتو ترجیح بدم... یادش به خیر!
حدود ساعت 1:30 که کارم تموم شد و راه افتادم که بیام خونه، گرسنه و خسته بودم کلی. اونقدر که برخلاف همیشه تونستم به خودم غلبه کنم و به کلیسای سنت سرکیس سر نزنم. این کلیسا مکان مذهبی محبوب منه. میدونی؟ کلیسا و مسجد و کنیسه برای من فرقی نداره. مهم حسشه. و حس این کلیسا برام واقعا مثبته. نیمکتای چوبی تیره رنگ، شمعهای آب شده و آقای کشیش مقرراتیش...
بعدش تو یه فست فودی تو میدون ولیعصر ناهار خوردم، تنهایی! فکر میکنم در طول زندگیم این دومین بار بود که تنهایی تو یه رستوران غذا میخوردم. پشت پنجره نشستم و مردمو نگاه کردم. جالب بود!
میدونی؟ امروز حس عجیبی داشتم. حسی که کمتر تو خودم میبینم. این که این شهر، شهر منه! ازش کلی خاطره ریز و درشت دارم. دوسش دارم و توش راحتم.
واقعا هنوز داری میخونی؟ باورم نمیشه! فکر میکردم خواننده اول و آخرش خودمم:)
فعلا خداحافظ...
دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳
گاهی تذکره الاولیائو ورق میزنم و به این فکر میکنم که چقدر خوب بود اگه تو دوره زمونه ما هم "ولی" پیدا میشد. یه آدمی بود که میشد به حرف و قولش اطمینان داشت. میدونی؟ من تو خیلی چیزها به وجود یک "مرشد" اعتقاد دارم. مثل موسیقی ایرانی. فقط حفظ کردن چند تا نت و هفته ای 2 ساعت تمرین نیست. اگه آدم بخواد توش به جایی برسه، باید "آن"ِ شو داشته باشه.
خیلی سعی میکنم فراموشش کنم، ولی خب حیف؛ نمیشه!
شما چی؟ میشناسین؟
راستی من هنوزم معلم ایتالیایی پیدا نکرده م:(
یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۳
شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۳
- هنوز هم می گم Gmail اونقدرهام چيز مهمی نيست! ...
- وبلاگ با صفاييه ... سفيده و پر از شعر و موسيقی ...
- يک سوال: اگه بخواهيد به يک آدمی که تا به حال با شعر و ادبيات ميونه ای نداشته فقط سه تا شعر معرفی کنيد چه چیزهايی را معرفی می کنيد؟
جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳
دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۳
جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳
خب من ميگم كه اين حرفا مزخرفه! شعر ميخونيم، چون هر كدوم از ما عضوي از نوع بشر هستيم و نوع بشر سرشار از شور و شوقه! پزشكي، حقوق، تجارت؛ اينها همشون براي بقاي زندگي لازمند. اما شعر، عشق و تجربه هاي اون، زيبايي... اينها چي؟
اينها چيزهايي اند كه ما به خاطرشون زندگي مي كنيم!
---انجمن شاعران مرده- كلاين بام
همينه ديگه! اين ميشه كه آدميزاد كار و كلاسو ول ميكنه، به جاش ميره ميشينه سر كلاس حافظ خواني! چرا؟ چون آدميزاد جوونه و الانم بهاره. توجيهه نه؟!
تو كلاس شيرين و فرهاد ميخونيم و برعكس همه كلاسا تو خداخدا ميكني كه حالاحالاها تموم نشه، بعدش كلاس جدي داري آخه! اما تموم ميشه و باز فكر ميكني: بالاخره "جدي" كدومه؟ و تو دلت ميخواد كدوم باشه؟!
چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳
نرون روز پانزدهم دسامبر سال 37 ميلادي در شهر آنتيوم به دنيا آمد. اسمش را گذاشتند لوسيوس دومينيوس آهنوباروبوس. به همين جهت به نام نرون كلاديوس گرمانيكوس معروف شد. چرا ندارد؛ هركس چنان اسمي رويش بگذارند به اين چنين اسمي معروف خواهد شد؛ مي گوييد نه، روي بچه خودتان امتحان كنيد.
---چنين كنند بزرگان- نجف دريابندري
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳
یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳
من نفس ميكشم، به به!
به ششهام ياد ميدم كه نه تنها كثيفيهاي هوا كه همه كثيفيها و بديها رو تصفيه كنن.
كه بتونم "زندگي" كنم. هوممممممممم!
مواظب باش تصفيه نشي...
ميدوني؟ خيلي لازمه كه آدم بتونه زندگي كنه. باور كن.
هر جور كه بلدي، اما حتما زندگي كن، باشه؟
باريكلا بچه جون!
پ. ن. دست شما درد نكنه
عالي بود! :)
پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۳
آندره آ بوچللي، صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد!
...
بعضي وقتها هست كه هيچي مزه نميده.
هيشكي قابل تحمل نيست.
نه نوشيدني، نه كشيدني سر حال نمياره.
اما يه صدا كافيه تا آدم دوباره درست شه.
يه صداي آسموني...
صدا واقعا عاليه!
صدا واقعا مزه ميده!
صدا واقعا ميچسبه!