جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵


رسیدن به چیزی که برای رسیدن بهش از قبل برنامه ریزی کردی، لذت بخشه.
خیلی وقتها اما تا حواستو جمع نکنی، انگار نمیفهمی که رسیدی.
یعنی که معنیش رو گم میکنی.
و خیلی حس خوبی میده دوباره پیدا کردنش.
امشب یاد این افتادم که چه قدر دلم میخواست توی دانشگاه لیسانسم درس بخونم.
از بچگی حس یک جای ناشناخته رو بهم میداد که دوست داشتم برم توشو ببینم، ولی همیشه فقط از جلوش رد میشدم، اونم همیشه سواره.
بیشتر مرموز بود شاید.
آخه اون موقعا به جای نقاشی چهره های اون شهیدا (شریف واقفی و دیگران) یه طرح بود روی اون دیوار گنده هه که از بیرون در اصلی پیداس.
زمینه دیوار سفید بود. طرحی که گفتم، طرح کلی صورت یه مرد بود که به جای موهاش چرخ دنده داشت. قیافه ش یه جوری بود که منو میترسوند.
توی سالهای خیلی بعد بود که فهمیدم: ها! این دانشگاهه این طوری و اون طوری...
وقتی میرفتم کلاس کنکور و از دم در دانشگاه رد میشدم، به خودم میگفتم که یعنی میشه؟ و هی بیشتر خر میزدم که شایدم شد!!
و شد.
و حالا من فارغ التحصیل اونجام.
خوشحالم.
خوشحالم که رسیدم به چیزی که میخواستم و براش سعی کردم.
خوشحالم که به دلم نموند که نشد.
خوشحالم که بلد بودم خودمو خوشحال کنم.
و امشب فکر میکنم به همه ی اون چیزایی که از جون زندگی میخوام.
ریز و درشتشونو میارم جلوی چشمم و به این فکر میکنم که آیا بلدم و بلد خواهم بود که بهشون برسم؟
آیا میرسن روزهایی که کنار اونام تیک بزنم؟
و این که چقدر اونی خواهم شد که حالا توی ذهنم تصویر فردامه؟
و آیا اون روزی که روز برگردوندن جسمم به چرخه ی حیات زمینه، دست به سینه به طرف خودم لبخند رضایت میزنم یا خودمو وسط شاخ و برگ درختا گم و گور میکنم بلکه هیشکی نفهمه من بودم که اون بودم؟
...


پ.ن.
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
....

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خوب. در اومدم.
--آفتاب حسن!

Ehsan گفت...

مبارکه
:-)

EternallyExceptional گفت...

congratualations Mahtab jon, I'm sure you'll be one of those satisfied and happy people! so what's next for you? are you thinking of coming abroad?