احساس من یک آفتاب پرست دارد.
آفتاب پرستی که قایم باشک بازی را دوست میدارد.
روی هر سطحی که مینشیند، به رنگ آن درمی آید.
بعد هم بازی اش میگیرد
و دیگر چاره ای برایش نمیماند جز این که همان جا آرام بگیرد تا دیده نشود.
آخر اگر دور شود، طول میکشد تا دوباره سلولهای پوست خشنش با رنگهای جدید خو بگیرند.
این است که در در زمینه هایش میماند و میماند و میماند.
رنگهای آدمها
رنگهای فضاها
رنگهای کارها...
و دل کندن را برای من مشکل میکند.
و نوستالژی را می آورد مینشاند همین بیخ، کنار دلم.
و بزرگ هم نمیشود این آفتاب پرست کوچکم
تا از بازی دست بکشد و کمی هم خودش را سرگرم کارهای جدی تر زندگی بکند.
خنده اش هم این جاست که او بازی میکند، من غصه میخورم.
بازی نکن آفتاب پرست کوچکم!
من میخواهم بزرگ شوم.
دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵
چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵
جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵
رسیدن به چیزی که برای رسیدن بهش از قبل برنامه ریزی کردی، لذت بخشه.
خیلی وقتها اما تا حواستو جمع نکنی، انگار نمیفهمی که رسیدی.
یعنی که معنیش رو گم میکنی.
و خیلی حس خوبی میده دوباره پیدا کردنش.
امشب یاد این افتادم که چه قدر دلم میخواست توی دانشگاه لیسانسم درس بخونم.
از بچگی حس یک جای ناشناخته رو بهم میداد که دوست داشتم برم توشو ببینم، ولی همیشه فقط از جلوش رد میشدم، اونم همیشه سواره.
بیشتر مرموز بود شاید.
آخه اون موقعا به جای نقاشی چهره های اون شهیدا (شریف واقفی و دیگران) یه طرح بود روی اون دیوار گنده هه که از بیرون در اصلی پیداس.
زمینه دیوار سفید بود. طرحی که گفتم، طرح کلی صورت یه مرد بود که به جای موهاش چرخ دنده داشت. قیافه ش یه جوری بود که منو میترسوند.
توی سالهای خیلی بعد بود که فهمیدم: ها! این دانشگاهه این طوری و اون طوری...
وقتی میرفتم کلاس کنکور و از دم در دانشگاه رد میشدم، به خودم میگفتم که یعنی میشه؟ و هی بیشتر خر میزدم که شایدم شد!!
و شد.
و حالا من فارغ التحصیل اونجام.
خوشحالم.
خوشحالم که رسیدم به چیزی که میخواستم و براش سعی کردم.
خوشحالم که به دلم نموند که نشد.
خوشحالم که بلد بودم خودمو خوشحال کنم.
و امشب فکر میکنم به همه ی اون چیزایی که از جون زندگی میخوام.
ریز و درشتشونو میارم جلوی چشمم و به این فکر میکنم که آیا بلدم و بلد خواهم بود که بهشون برسم؟
آیا میرسن روزهایی که کنار اونام تیک بزنم؟
و این که چقدر اونی خواهم شد که حالا توی ذهنم تصویر فردامه؟
و آیا اون روزی که روز برگردوندن جسمم به چرخه ی حیات زمینه، دست به سینه به طرف خودم لبخند رضایت میزنم یا خودمو وسط شاخ و برگ درختا گم و گور میکنم بلکه هیشکی نفهمه من بودم که اون بودم؟
...
پ.ن.
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
....
سهشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵
میتونه غر بزنه هی.
خب معلومه، زندگی جا برای گله و شکایت زیاد داره، کیه که ندونه اینو؟
آدمه دیگه.
توقع داره.
همیشه م که برآورده نمیشن توقعاتش.
از دست خودش و بقیه هی میتونه شاکی باشه.
خودش که کلی از اوقات کمتر از چیزیه که فکر میکنه باید باشه.
دیگرونم ممکنه درکش نکنن، ممکنه اذیتش کنن، ممکنه باهاشون حال نکنه.
هزار جور امکان وجود داره.
بعدم خب هزار جور حادثه و بدشانسی و این جور چیزا براش دردسر درست میکنن جای خودشون.
تازه مود َم اثر داره.
بعضی روزا انگار اصلن مال غر زدنن بس که همه چی همش کوفتیه توشون.
خلاصه که باید بهش حق داد؛
حداقل تا اونجا که گندشو درنیاورده و نحس نشده.
ولی آخه یه چیزی...
این زندگی هه هست که داره میگذرونتش
که بعدم زبونش هی سر خودشو باعث و بانیش درازه.
چیزه...
یعنی که...
راستش خب...
بعضی وقتا هست که بدجوری میچسبه.
قشنگه، شیرینه.
خوش اومدنیه واسش.
"غر چاق کن" نیست همچین.
اینه که
باهاش حال میکنه طرف.
این طوریاس خلاصه.
فعلن!