میدونی، خداهه هم آدما رو آفریده هم فرشته ها رو.
به هر دو تاشونم قلب داده.
قلب نه اون چیزیه که تاپ و توپ میکنه مدام سرجاش.
قلب به معنی عشق دونی- محل نگهداری دوست داشتنی ها.
با یه تفاوت بزرگ اما.
مال فرشته ها رو خودش پر میکنه، از هرچی میخواد، همه رو هم عین همدیگه.
مال آدما رو میگه خودتون میدونین، هر جور دوس دارین پرش کنین.
این طوری میشه که آدما متنوعن، ولی فرشته ها همه یه جور.
تنوع آدما جالب تره، قشنگ تره.
اما زندگی فرشته ها راحت تره.
این جاست که دلم میخواد فرشته باشم.
یه فرشته معمولی معمولی معمولی.
با یه لباس ساده سفید بلند.
با دو تا بال سفید قشنگ.
با یه هاله ظریف طلایی براق بالای سرم.
میدونی، یه جور طبیعی اما بی زحمتی خوب باشم.
طوری که تازه وقتی یه آدمی خیلی تلاش میکنه و آدم خوبی میشه بگن:
فلانی یه فرشته س!
به همین سادگی.
جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳
دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳
- غم چیز غریبی است، در برابر آن چه اندازه ناتوانیم. به پنجره ای می ماند که به خودی خود باز می شود. اتاق سرد می شود و کاری از دستمان برنمی آید جز این که از سرما بلرزیم. اما پنجره ای است که هربار کمتر باز می شود، و روزی متعجب می شویم که کجا رفته است.
- سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمی گرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همین طور از ما چیزهایی را می کند که کنده شدنی به نظر نمی رسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعا هستیم می بینیم، نه آنچه که می خواستیم باشیم.
- فکر نمی کنم هیچ یک از ما تا از درد خلاص نشده ایم بتوانیم صادقانه درباره اش حرف بزنیم.
از کتاب خاطرات یک گیشا نوشته آرتور گلدن.
کتاب خوبیه. من که از خوندنش واقعا لذت بردم :)
و یه چیز دیگه:
- karma، در دین بودا حاصل کردار انسان در هریک از مراحل هستی است که سرنوشت را برای مرحله ی دیگر معین می کند.
یعنی منظور از karma ی Orkut هم همینه؟!
چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳
به طرز غیر قابل باوری اصلا نمیتونم بنویسم!
توی کل عمرم هیچ وقت نشده بود که بخوام بنویسم و نتونم. برعکسش همیشه اتفاق میفتاد. حتی اگه وقتش نبود همیشه نوشتنم میومد! کافی بود یه ورق کاغذ سفید یا یه صفحه سفید تو وُرد جلوی دستم باشه. اگه هیچ سوژه ای تو ذهنم نبود، از هیچ و پوچ هم میتونستم کلی بنویسم. برای این که ذاتا آدم پرحرفیم. (جهت کسب اطلاعات بیشتر به معلم کلاس سوم دبستانم سرکار خانم دیوانی مراجعه کنید!). چقدر دفتر خاطرات، چه قدر Baglog (نوع تکنولوژی زدایی شده وبلاگه که به جای این که روی وب قرار بگیره، توی کیف صاحابش قرار میگیره :P)، چقدر ته هر دفتری و کتابی... چقدر میشد که دستم از فکرم عقب بمونه و جملاتم یادم بره...
اما حالا هر کاری میکنم هیچی. دارم دیوونه میشم. انگار نسبت به هیچی حسی ندارم که بخوام ازش بنویسم. انگار نه انگار که این همون دنیاییه که یه روزایی دیوونه ش بودم و یه روزایی دشمن جونیش! و در دو حالت هم کلی حرف داشتم ازش. بابا من به جرز دیوار هم گیر میدادمو در موردش مینوشتم!! (یادتونه؟ آدم وقتي تو اتاقش نشسته و داره با خودش فكر ميكنه...)
یکی از لذتهای زندگیم رفته. یکی از چیزهایی که به خاطرش تنهایی رو اونقدر دوست داشتم رفته. میخونم مدتیه. دوباره دیوونه وار میخونم. و گوش میدم. به همه چی. سکوت مرگه برام، سکوتی که اون قدر عاشقش بودم لعنتیو.
خوب میشم؟!
پ.ن. تا حالا این جا درددل نکرده بودم.
سهشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳
زیاد باید باشی. خیلی زیاد باید باشی. اون قدر زیاد باید باشی که هر چه قدرم ازت بردارن باز زیاد باشی. میدونی؟ بدی خیلی از آدما اینه که خیلی کمن. واسه همینه که خیلی زود تموم میشن. هستنا، اما فقط تا یه وقتی. بعد یهو نیگا میکنی میبینی که دیگه نیستن. نه اینکه رفته باشنا، فقط تموم شدن. اشتباه نکنیا، تموم شدن همون مردن نیست. مردن یه بار اتفاق میفته، تو نفس میکشی میکشی میکشی... بعد یهو میمیری. واسه همه هم میمیری. اما تموم شدن ممکنه تو زندگیت خیلی تکرار بشه. اگه آدم کمی باشی، امروز واسه یکی تموم میشی، فردا واسه یکی دیگه... و همین طور هی واسه همه ته میکشی. شاید خودتم نفهمی که تموم شدیا. خیلی حواست باید باشه تا بفهمی. هیشکی قرار نیست بهت بگه، میدونی که چرا؟ چون دیگه نیستی واسه طرف، واسه چی باید باهات حرف بزنه، کار دیگه از کار گذشته حسابی. خلاصه این که خیلی زیاد باش. نذار تموم شی. واسه هیشکی حتی یه نفر. و از اون مهمتر: اگه کمی خودتو زیاد نشون نده. این جوری زودتر تموم میشی، میفهمی که؟ دوزت میره بالا.
پ.ن. دیگه نیا خونه مون آقا دزده، باشه؟ آفرین :*