شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

به تصورات کودکیم از جهان که فکر میکنم

به آفتابی که در پس زمینه هر صحنه خودنمایی میکرد

به امید و شوری که در دلم می افتاد

از تصور بودن هر آن کس که من نبود و در سبزه زاران میدوید

دلم تیر میکشد.

زندگی هر کودک خیالی در کتاب یا تصویر

یک معمای شیرین مینمود

و من تشنه حل معما

که او باشم و در جای او

چه در کلبه ای بر نوک کوه و چه بر کنج قصری بر حاشیه شهر ناآشنا.

امروز اما

دلتنگ آن شناخته ام و نه ناشناخته.

انگار که اصلن از شناختن خسته ام.

دیگر نمیخواهم من نباشم که دیگری باشم

میخواهم من دیگری باشم!

شاید فردا باز شوقی بروید

اما امروز شوق بهار نکرده است.

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

به هممون که ازشون دوریم

به هممون که سالها و سالها باهاشون نصفه شبو سر ظهرو دم غروب سر سفره هفت سین منتظر تحویل سال شدیم

خدا شکیبایی دوری بده.

به همشون که ازمون دورن

که دور سفرشون جای ما هست و خود ما نیستیم

که دلشون میخواد مارو ببوسن و از لای قرآن بهمون عیدی بدن اما ما دور دور دوریم

خدا خودش شکیبایی دوری بده.

خدایا!

سال نورو برای همه و برای اونایی‌ که دلشون سر یه سفره‌ای دور از اونجا که هستن میتپه دم عید

پر از دیدار کن.

خدایا!

صبر هممونو زیاد کن، دلامونو بزرگ،

و این سال نورو به از سال پیش، برای همه.


آمین،

مهتاب،

نفسای آخر سال ۱۳۸۷