به تصورات کودکیم از جهان که فکر میکنم
به آفتابی که در پس زمینه هر صحنه خودنمایی میکرد
به امید و شوری که در دلم می افتاد
از تصور بودن هر آن کس که من نبود و در سبزه زاران میدوید
دلم تیر میکشد.
زندگی هر کودک خیالی در کتاب یا تصویر
یک معمای شیرین مینمود
و من تشنه حل معما
که او باشم و در جای او
چه در کلبه ای بر نوک کوه و چه بر کنج قصری بر حاشیه شهر ناآشنا.
امروز اما
دلتنگ آن شناخته ام و نه ناشناخته.
انگار که اصلن از شناختن خسته ام.
دیگر نمیخواهم من نباشم که دیگری باشم
میخواهم من دیگری باشم!
شاید فردا باز شوقی بروید
اما امروز شوق بهار نکرده است.