نه اونجوری نشد که گاهی عصرا از سر کار که اومدیم بریم یه کافی شاپ بشینیم با همو قهوهای بخوریم و من بگمو تو بگیو اون بگه و خوش بگذره. که زندگی ساده باشه و تو توش دوست ببینی و خانواده و شهر داشته باشیو مملکتو مال یه جایی باشیو و منم. که بعد حال کنیم از خودمونو روزای رفته و سوتیای منو تو که خوشمون بیاد از خودمون و خودمونو با هیشکی عوض نکنیم که بعد هی من به تو بگم دیدی گفتمو تو به من بگی دیدی راست گفتمو گاهیم قدر همو ندونیمو من شاکی بشم و تو عصبانی و فردا از اول عین از اول. نه بابا جون اینجوری نشد. حالا من تورو تو اسکایپ میبینمو اونو تو یاهو مسنجرو اونو تو گوگل تاک از ساحل غربیو تهرانو ساریو اروپا. بعد میشینم فکر میکنم به جورهایی که نشد و جورهایی که شد. بعد میشینم فکر میکنم به جورهایی که ممکن بشه و جورهایی که ممکن نیست. بعد دلم میگیره که اینجوری شد منفجر شدیم در کرهای که اونقدرها هم که ادعا میشه کوچیک نیست حتا اگه هم باشه مرز هاش خیلی سفتو محکمن که منو تو نمیتونیم ازشون ساده رد شیم. همین.
جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸
شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷
به تصورات کودکیم از جهان که فکر میکنم
به آفتابی که در پس زمینه هر صحنه خودنمایی میکرد
به امید و شوری که در دلم می افتاد
از تصور بودن هر آن کس که من نبود و در سبزه زاران میدوید
دلم تیر میکشد.
زندگی هر کودک خیالی در کتاب یا تصویر
یک معمای شیرین مینمود
و من تشنه حل معما
که او باشم و در جای او
چه در کلبه ای بر نوک کوه و چه بر کنج قصری بر حاشیه شهر ناآشنا.
امروز اما
دلتنگ آن شناخته ام و نه ناشناخته.
انگار که اصلن از شناختن خسته ام.
دیگر نمیخواهم من نباشم که دیگری باشم
میخواهم من دیگری باشم!
شاید فردا باز شوقی بروید
اما امروز شوق بهار نکرده است.
جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷
به هممون که سالها و سالها باهاشون نصفه شبو سر ظهرو دم غروب سر سفره هفت سین منتظر تحویل سال شدیم
خدا شکیبایی دوری بده.
به همشون که ازمون دورن
که دور سفرشون جای ما هست و خود ما نیستیم
که دلشون میخواد مارو ببوسن و از لای قرآن بهمون عیدی بدن اما ما دور دور دوریم
خدا خودش شکیبایی دوری بده.
خدایا!
سال نورو برای همه و برای اونایی که دلشون سر یه سفرهای دور از اونجا که هستن میتپه دم عید
پر از دیدار کن.
خدایا!
صبر هممونو زیاد کن، دلامونو بزرگ،
و این سال نورو به از سال پیش، برای همه.
آمین،
مهتاب،
نفسای آخر سال ۱۳۸۷
شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷
امیدی گوشه دلم مینشیند،
سرزمین دورم را میبویم، میشنوم، زیر پایم احساس میکنم خاکش را، سنگش را، آبش را.
دل به دل دلتنگیش میدهم و اضطرابش.
آسمانش بر فراز سرم بال میگسترد،
آبی، سبز، سرخ، نیلی، سیاه.
ریشههایم درد میگیرد،
برگهایم رنگ میبازد.
بی من میشوم،
اما بی او هرگز.
امید را پرواز میدهم، آرزو را دل میبندم، فردا را راه میگشایم، راه را آب میزنم، دل دریا میکنم و نور به فانوس میپاشم.
دنیا را رسم خوش زیستن میآموزم.
فردا خود به من میفروشد.