پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

باور کنم؟
40 روز شد که نیستی.
من و آن همه عادت بودنت و این پرده اشک لعنتی خاطره هر بار که یادت می آید به سراغم.
و بغضهایم هر شب قبل از خواب
به یاد آن همه سال دور و نزدیک که بودی
و حالا...
که نیستی
لااقل آن طور که مثل قبل از این 40 روز
به امنیت بودنت پناه می­ آوردم.
قالب کودکی من بودنی
شناختم از هر چیز خواستنی در یک وجود
مبنای سلیقه ام.
خاطره آن شب لعنتی اما...
کاش زودتر میرسیدم.
کاش نمیرسیدم وقتی که دیگر نباشی.
نمیدانم...
و خاطره دستهای مهربانت و دل مهربانت و چشمان مهربانت.
چرا تو دیگر جان نداری؟

بهترین بابابزرگ دنیا
خداحافظ.