باور کنم؟
40 روز شد که نیستی.
من و آن همه عادت بودنت و این پرده اشک لعنتی خاطره هر بار که یادت می آید به سراغم.
و بغضهایم هر شب قبل از خواب
به یاد آن همه سال دور و نزدیک که بودی
و حالا...
که نیستی
لااقل آن طور که مثل قبل از این 40 روز
به امنیت بودنت پناه می آوردم.
قالب کودکی من بودنی
شناختم از هر چیز خواستنی در یک وجود
مبنای سلیقه ام.
خاطره آن شب لعنتی اما...
کاش زودتر میرسیدم.
کاش نمیرسیدم وقتی که دیگر نباشی.
نمیدانم...
و خاطره دستهای مهربانت و دل مهربانت و چشمان مهربانت.
چرا تو دیگر جان نداری؟
بهترین بابابزرگ دنیا
خداحافظ.