او دختري بود كه در بچگي مورچه هاي بينواي كارگر را با هم سرشاخ ميكرد و از مبارزه بيدليل و اما پيگيرانه آنها كه به بي سر شدن يكي و دو سر شدن ديگري مي انجاميد لذت ميبرد.
او دختري بود كه براي عذاب دادن مورچه هاي بيگناه، آنها را در ماهيتابه مي انداخت و از جلز و ولز و پكيدن سرهاي اين بندگان ريزنقش خدا در حين سرخ شدن در كره حيواني از شادي بالا و پايين ميپريد.
او همان دختري بود كه توانست مفهوم جيغ بنفش را به جيغ بنفش فسفري اعتلا دهد. (بس كه خوب جيغ ميكشيد)
او دختر بچه اي بود كه در چهار سالگي يك پاستيل خرسي قرمز كاملا معمولي و معصوم را اتو كرد. (البته آن خرس بيچاره حماقت كرد و به جاي اتو شدن آب شد و دخترك را پاك نااميد كرد)
او دختري بود كه در پنج سالگي اسم عزيزترين و محبوبترين عروسك زندگي اش را فريدون گذاشت. (به خاطر پسر جواني كه در يك سريال تلويزيوني به جبهه رفت و هرگز زنده برنگشت)
او همان دختري بود كه در همان سنين كودكي يك روز به همه اعلام كرد كه نميخواهد ازدواج كند، چون دلش براي مامان و بابايش تنگ ميشود.
او دختري بود كه يك بار در سن هشت سالگي با خود فكر كرد كه ميتواند نسبت به هويتش بي اعتنا باشد. يعني اصلن به او چه ربطي دارد كه معلمش از دست ”اسمش-فاميليش“ عصباني است؟ او ديگر جوابگو نخواهد بود، به زحمتش نمي ارزد.
ميداني؟
اين دختر كوچك كه از قضا كوچك هم نماند و درست به اندازه سالهايي كه گذشت بزرگ شد، بعدها خواسته هاي عجيب و غريبي پيدا كرد. به چيزهاي عجيبي فكر كرد. به كلي آدم ديگري شد. در كل آدم حساس بيمزه اي شد. براي احمد شاه مسعود (مبارز افغان) در مرگش به شدت گريست. براي آزادي كاظم آغاجري تحصن كرد. به سبك موسيقي گروه بي جيز علاقه نشان داد. يك بار حدود پنج روز، روزه سكوت گرفت. بعضي روزها بايوريتمش را چك كرد. گاهي به وجود عشق معتقد شد و حتي براي مورچه هايي كه در پياده روها زير دست و پا له ميشوند دل سوزاند.
خودش هم ميداند. تو هم ميداني. همه هم ميدانند.
هيچ چيز آن طور كه بايد ادامه پيدا نميكند. حتي نورافشاني يك شمع، حتي ده قدم پياده روي، حتي يك جمله ي دوستت دارم،...
یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴
شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴
نميتونم بگم مطمئنم اما تا حد نسبتا خوبي اعتقاد دارم كه اگه جمله ”ميفهمم چي ميگي“ از دايره مكالمات روزمره آدميان حذف ميشد، زمينه مساعدتري براي درك متقابل پيش ميومد.
پ.ن. تنبلي خيلي چيز بديه، ميدونم! ولي كسي هست كه بتونه در مورد كامنت دوني كمكم كنه؟
نميدونم چرا حتي دستورالعمل ساده blogspotو هم نميتونم اجرا كنم :(
مرسي اگه كسي باشه.
جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴
بارها تو زندگيم اتفاق افتاده كه چند تيكه شم.
دو تيكه. سه تيكه. چهار تيكه...
اين يه اتفاق خيلي ساده س. بدون درد. بدون احساس يه تغيير بزرگ و كاملا ناخودآگاه.
حتي لذت بخش هم هست. يه جورايي احساس سبكي داره. انگار كه هر لحظه رو فقط و فقط تو يكي از اين تيكه ها زندگي ميكني.
سبكي هستي از نوع تحمل پذيرش...
اما بعد با يه فاصله اي قسمت سخت ماجرا ميرسه.
مثل يه بلوغ. مثل يه استحاله. يه جورايي مثل ميعان:
دوباره يكي شدن.
احساس مي كنم حالا و در آستانه ي بيست و سه سالگي دوباره در كار يكي شدنم.
دوباره درزهاي تيكه ها داره به هم ميرسه. جرقه ها رو حس ميكنم. نزديك شدنا و بعد دفع شدنا رو حس ميكنم. ميدونم و كاملن يقين دارم كه باز دارم يكي ميشم. دوباره تو لاك اون بي تفاوتي و گيجي هرباره فرو رفته م.
باز از هيچي نميترسم. از هيچ كس هم.
باز لذت بيخيالانه ميبرم. از آدما و از كشفشون و از صرف وجود داشتنشون مخصوصن.
ميدوني؟ هيچي بهتر از زنده بودن نيست.