دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴


دستانم با نوشتن بيگانه اند
چشمانم با ديدن
ابروانم با گرفتن شكل يك سوال يا يك تعجب صادقانه
دلم با شور شروعي دوباره.

چيزهايي از من در من مرده اند
چيزهايي آنقدر زنده كه آزارم ميدهند
سكوت سردم ميكند
و كلام تهديدم.

تك تك هجاهاي حرفهايت در من طنين داشت
اين طنين امروز تكانم مي دهد و فردا مي تكاندم
و اين خاصيت كلمه است:
بعد از بيان خاطره اي مي شود فراموش ناشدني.

به بيان نخواهم آمد
اين سطرها ادامه سكوت منند
از همين است كه مي آزارندم.

من روي صافي دلت ليز خورده بودم
حالا كه بلند شده ام زانوانم از اثر سنگريزه هايش خوني اند
چقدر كور بودم.

مي روم
مثل همه رفته ها روزي مجسمه اي خواهم شد در ميدانكي بي عبور
كه هر چقدر هم كه زمين بگردد و بگرداندت
قدمهايت به سنگفرش ميدانكم نرسد.