پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹


تکه تکه شده ام

میان دوری ساعتها و روزها و معانی‌ فصول

میان دوری صدای عزیزان و نزدیکی‌ غربت

دور از هوا و شهری که مرا میدانست

دور از سرزمینم که مال من نبود، نه در آغوش گرم سرزمینی، نه در هوای پذیرنده ای.



دیگر فردا دور است

و من در هیچ فردایی نیستم

نه در فردای سرزمین مادری معصوم میبینم من را

نه در فردای این سرزمین میزبان، منم.



آن کودک پر آرزو کجاست؟

آن مالک دنیا و فرمانروای سرنوشت؟

آن رسام فردا، برهم زننده چرخ گردون؟

چه شد، چه شدم؟



به هوای آن روزها

به بوی هوا

به حال زمین

به عطر آرزو

سلام مرا برسانید

و بگویید نخواستمشان و گذشتم و دیگر نمیدانمشان.



فردا امروزیست ملاقات شده در کودکی.

۲ نظر:

راحله گفت...

خوشحالم که بازم مینویسی هر چند برام غم انگیزه :)

کیوان گفت...

زیبا بود تشکر(چه اتفاقی افتاد که این رو نوشتی)