نه اونجوری نشد که گاهی عصرا از سر کار که اومدیم بریم یه کافی شاپ بشینیم با همو قهوهای بخوریم و من بگمو تو بگیو اون بگه و خوش بگذره. که زندگی ساده باشه و تو توش دوست ببینی و خانواده و شهر داشته باشیو مملکتو مال یه جایی باشیو و منم. که بعد حال کنیم از خودمونو روزای رفته و سوتیای منو تو که خوشمون بیاد از خودمون و خودمونو با هیشکی عوض نکنیم که بعد هی من به تو بگم دیدی گفتمو تو به من بگی دیدی راست گفتمو گاهیم قدر همو ندونیمو من شاکی بشم و تو عصبانی و فردا از اول عین از اول. نه بابا جون اینجوری نشد. حالا من تورو تو اسکایپ میبینمو اونو تو یاهو مسنجرو اونو تو گوگل تاک از ساحل غربیو تهرانو ساریو اروپا. بعد میشینم فکر میکنم به جورهایی که نشد و جورهایی که شد. بعد میشینم فکر میکنم به جورهایی که ممکن بشه و جورهایی که ممکن نیست. بعد دلم میگیره که اینجوری شد منفجر شدیم در کرهای که اونقدرها هم که ادعا میشه کوچیک نیست حتا اگه هم باشه مرز هاش خیلی سفتو محکمن که منو تو نمیتونیم ازشون ساده رد شیم. همین.
جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸
اشتراک در:
پستها (Atom)