به خاطر بچهها و به خاطر کسانی که نمیخوان مملکتشونو ترک کنن... هر بار که این رو میشنوم یا دوباره تو ذهنم طنین میندازه پشتم تیر میکشه و یه بغض گنده میاد میشینه تو گلوم و اون آرزوی شاید دور به قلبم نزدیک میشه که ما، پدران و مادران ما، و کودکان ما بتونیم اون جایی و اون تنها جایی که مال ماست، حق ماست و ما حق اون "درست" زندگی کنیم. من نمیشناسم اون رو که میتونه بیاد و دلهامونو به تحقق این آرزو گرم کنه و نمیخوام سرمو به امید بیخود مشغول کنم اما همه وجودم آرزوی برگشت و موندن داره نه تو یه مدینه فاضله، نه سهم کارمون رو انجام بدیم و شاید بیش از سهممون اما احساس کنیم که تعلقمون باد هوا نیست، وجود داره! کودکان کسانی که نمیخوان مملکتشونو ترک کنن کسانی که میخوان برگردن کسانی که میخوان انرژیشونو یک عمر پای مملکت خودشون بذارن تو من آخ که چه قدر دلتنگ اون روز بهترم...
سهشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
پس حتی امید نبندم که از پس گذار یک سال و اندی هم این سرگشتگی و تنگی از دلم رخت ببنده ...
من در مورد خودم فکر نمیکنم که هیچ وقت تموم شه!
دلتنگیو شاید تا حدی بتونم سر و سامون بدم، با تلاش زیاد... اما سرگشتگیو... نه!
سرگشتگی و دلتنگی دیگه همیشه هست حتی اگه برگردی ایران. بعد از گذشت 3 سال هم از بین نمی ره. بعد از 30 سال هم. فقط عادت می کنی. ولی چقدر قشنگ نوشتی. کاش همه همینطور فکر می کردن.
آی مهتاب...منم چقدر دلتنگشم... چقدر دلم میخواد دوباره تو خیابون هامون قدم بزنم و چقدر دلم میخواد که هزار تا کار دیگه دوست داشتنی رو بکنم بدون اینکه بدونم باید دوباره برم
این آرزوی همه ماس یه روز بهتر! روزهای بهتر بهتری مال خودمون واسه خودمون...
ارسال یک نظر