یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵


این که میخواهم بروم چیز جدیدی نیست.
این که این همه سال است که نقشه میچینم که خودم را در منظره ی دیگری بچپانم،
محو شوم از اینجا
و در جغرافیای دیگری جا خوش کنم دیگر قدیمی شده.
از خستگی نیست و از بیکاری و بی ریشگی هم.
این نیست که ساده باشد و سهل الوصول
یا آن قدر پرونده عصیانهایم قطور شده باشد که فراری شوم.
من اصولن از جنس تمرد نیستم؛
خفت اگر بدانی اش هم قایمش نمیکنم.
تصویر ذهنی ام از خوشبختی را اگر ببینی خنده ات میگیرد.
نه رفاهی دارد که امروز نباشد و نه آفتابی که در این شهر ندمد و نه درختی که از این خاک سربرنیاورد
و من راهی شوم از این مُلک به آن یکی تا شکارش کنم.
خوشبختی برای من آرامش است.
و آرامش فقط دل خوش.
نه تازه خوش عجیب و غریب ها!
از همان معمولی هایش هم کافی است برایم.
اما میدانی قصه را؟
دل من خوش بودنش نمی آید.
اگر هم بیاید دوباره زودی حوصله اش سر میرود و عاصی میشود.
این است که من میخواهم بروم.
و دوباره از آن رفتن به رفتنی دیگر.
و از رفتن دیگر به یک رفتن تازه تر.
که دلم سرگیجه بگیرد و غلط کار شود دُم بریده.
اینها را نگفتم که بگویی چه بیکارم
یا مثلن آدرس چهرازی را بهم بدهی؛
گفتم که دعا کنی برایم
که بروم.
دعا میکنی؟