پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵





نمیدونم این چه بلاییه که سر ماها اومده.
آدمای عجیبی شدیم.
یه چیزی بین همه ی چیزایی که میشه بود و در واقع هیچ کدوم.
از هرچی که دیدیم اون چیزیو که راحت بوده برامون انتخاب کردیم و گذاشتیم کنار چیزای آسون دیگه و شدیم چیزی که هستیم حالا.
انتلکتوآلیم مثلن؛ و این یعنی چی؟ یه جور بی قید و بندی. یه جور مخالفت با هرچیز سنتی.
بدون این که حواسمون باشه اصل روشنفکری تو مطالعه س، نه یاغیگری.
و سنتی هستیم هرجا که دوست داریم محتاط و عصا به دست باشیم.
یه تناقضای عجیب و غریب و شاخداری تومون هست که اذیت میکنه.
آخرش هممون یه رگه ی سنتی- مذهبی داریم باهامون؛ حتی اونایی که ادعا میکنن اصلن این طوری نیستن بازم گاهی ریشه های چنین چیزی به وضوح توشون دیده میشه.
هرچقدرم که بزنیم زیرش و بگیم بی اعتقادیم بازم خدا داریم هممون.
حتی بیشتر از خدادار بودن؛ یه جورایی مذهبی بودن. یکی اهل زیارت عاشوراس. یکی علی شناسه. یکی احیانگهداره. یکی قرآن خونه...

این همینجوریش اصلنم بد نیست. یعنی به نظرم فکر خوبیه که آدم حرفای مختلفی رو بشنوه، چیزهای مختلفی رو ببینه و بعد خودش برای زندگی خودش، اونایی رو که با عقلش جور درمیان و ازشون خوشش میادو انتخاب کنه؛ این اصلن عالیه، حرف نداره. به نوعی بلوغ فکری رو میرسونه. یه جوری مقابل سرسپردگی کور و دربست و از اون طرف طغیان بی منطِقه و این خیلی ایده آله.

اما گاهی یه اشکالی پیش میاد. اونم این که آدم محورشو گم میکنه.
میخواد یه تصمیمی بگیره و اون تصمیم مهمه و تو زندگیش تاثیرگذاره. گم میکنه که کیه و چی میخواد اصلن از جون زندگیش. بیشتر چیه. بیشتر چی دوست داره باشه. بیشتر اون آدم آزاد ماجراجوئه یا آدم محتاط آروم. بیشتر اون آدمس که دوست داره از همه پتانسیای وجودش استفاده کنه و پخش و پلا زندگی کنه یا اونی که میخواد یه راه صاف و صوف و مطمئنو بگیره و بره.

شاید تو هیچ عصر و زمانی مثل مال ما، رسیدن به بلوغ فکری سخت نبوده.
شایدم این منم که همیشه گیجم.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵


- گویا ما همه برخوردها را در زمان گمشده به رویا دیده ایم. چشم به راه همه ی آستانه ها و مسافرها بوده ایم، وگرنه چرا برخوردها ما را از شگفتی، سنگ نمی کند؟...
- ...شاعر بی شعر بمان...
- آدمها هم مثل بناها فرو میریزند و خرد می شوند.
- می بارد و من هوای نوشتن دارم. هوای نوشتن، سرودن و گریستن...
- ...پرنده: تنها وجودی که مرا حسود می کند...
- پیوستگی راستین در کجاست؟ در نیروانا؟ در تائو؟ یا جای دیگر؟
- چه طور است کمی گوش کنیم؟
- ...از خرد دست بشوییم. و حرف بزنیم...
- ...می دانی، بدبختی ما این است که تنها هستیم...
- آه که خوبی دیگران چه دردناک است.
- ...من بانگ قلم را دوست داشتم... و بوی مرکب چه خوب بود.
- ...زمانه ی ما درویش ندارد. فانی که هیچ...
- خودم می دانم آن چه مرا از کار باز می دارد، نداشتن روحیه ی خوب است. گاهی دلتنگی مرا می گیرد... یک جور دلواپسی که هرگونه تلاشی را بی ثمر جلوه می دهد.
- می دونی چیه، روزگار خیلی تیره ست. من یه دریا رنگ سفید می خوام و عمر نوح، تا تیرگی های روزگار رو، روسفید کنم.
- ...گاهی فکر می کنم زندگی، رگه های طنزآمیزش بیشتر است.
- من برای یک طرز زندگی دیگر ساخته شده ام. کدام طرز؟
- ...اعداد زوج تمام و آرامند، اعداد طاق بی قرینه و ناآرام.
- ...شرقی از درون به زندگی می رسد...تنهایی به دیده ی ما کیفیتی دلپذیر است...
- ...آدمها وقتی برای من وجود دارند که از پله ی خاصی از شعور بالاتر رفته باشند. خوب و بدشان را با معیار معرفت می سنجم. دنبال خوب نمی گردم. آدم خوب یعنی آدم باشعور و آگاه...
- شب برای نوشتن و زمزمه کردن خوش است...
- قیافه ی عبوس شنبه؛ چه قدر از شنبه ها بیزار بودم...
- چه خوب بود آدمها به صدای دلشان گوش می دادند و در پی خودشان راه می سپردند.
- ...ما آفتاب خوب داریم، و زمین خوب و چند آدم خوب و تکه هایی از یک میراث پراکنده ی فرهنگی...
- زندگی غمناک است، دوست من! و ما با غم آن خو گرفته ایم. و چه زود به هر چیز خو می کنیم. و این چه دردناک است.
- ...من آنها را دوست دارم که از صمیمیت تب می کنند.
- من همیشه فکر کرده ام روزی خواهد رسید که من قرار بگیرم، در سر جایم باشم. و آن وقت خواهم توانست روشن باشم. دقیق باشم و بستگی خودم را با دوستان به آن نهایت دلپذیر و کمیاب برسانم. اما همیشه رابطه ی من با حوالی خودم نازک بوده است...
- ...آدم خیلی چیزها را می داند. اما دانش خود را همیشه همراه ندارد...
- نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص تری است. دودهای بادوام و آب نرو...
- دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می کنم...
- ...اجتماع، کور و خطاکار است.
- ...در حقیقت ما همیشه با خودمان حرف می زنیم...
- ...در این زمانه، درختها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلندترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برفها از دلها سپیدترند.
- ...دلهایی هست که جوانه نمی زند. من این را دیر دریافتم. و سخت باورم شد...
- ...و خویشتن را پناه دهیم...
- ...در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی...
- مگر در روح خودمان بگوییم، وگرنه دنیای ما تاب شنیدن ندارد.
- چه زود باور می کنیم شناخته ایم...
- ...اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت...



اگه گفتین اینا حرفای کیه؟