جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶


امروز باران می آمد
شدید و بی وقفه
و کمی دلگیر.
دلم خانه را خواست
و لیوان چایی با مادرم عصرها و دم غروب.

نیم ساعت پیش هشدار گردباد میدادند
که در این نقطه از کره خاکی رسم است.
صدا دلهره انگیز بود مثل آن آژیرهای قرمز جنگ لعنتی
اما اینجا آن قدر کمیم که دلمان زیاد فرو نمیریزد
و مثل آن وقتها نیست که وقتی یک زلزله 4 ریشتری می آمد
تلفن از دستمان نمی افتاد تا حال همه را بپرسیم.

اینجا ما دوریم
از خیلی چیزها که مزه نزدیکیشان را در دوری است که هوس میکنی.
از خیلی کسان که در دوری حسرت دقیقه ای در کنارشان نشستن بی تابت میکند.

من شکایت نمیکنم.
راه خود آمده است این راه.
هیچ کس عرصه را بر ماندنم تنگ نکرده بود.
هیچ کس در این سوی جاده آغوشی بر من نگشوده بود.

من فقط دلتنگم.
همین.